کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

دنياي خيالي من و تو....

پسر خوشگلم اين روزها كه روزهاي پاياني سال 92 و آخرين ماه هاي دومين سال زندگيت را داريم پشت سر ميگذاريم من سخت درگير تو و دنياي زيباي توام چرا كه با گذشت هر روز و گذر از روزهاي كودكيت با دو حس كاملا متضاد درگيرم اول دلتنگي براي كودكي شيرين تو و دوم چشم انداز روزهاي آتي پيش رو...كه در احساس اول خواهان يك توقف در دنياي كودكي تو و براي حس دوم خواهان يك پرش به آينده زيباي تو....ولي خوب ميدونم كه اين فقط و فقط يك روياست بنابراين تمام سعي و تلاشم در اين است لحظه هايي خوب و بياد ماندني در كنار هم داشته باشيم تا هميشه عمرمان با نگاهي به گذشته در حسرت روزهاي از دست رفته نباشيم و در نگاه به آينده با شوق و اميد لحظه ها را سپري كنيم......  ...
25 اسفند 1392

روياي شيرين....

دوسه هفته پيش يكي از دوستان قديمي باباكورش با خانواده اومدند خونه ما و تقريبا سه چهار روزي را پيش ما بودند ... هرچند از قبل هيچ آشنايي باهاشون نداشتيم و دفعه اولي بود كه ميديدمشون ولي پسر گلم از همون لحظه اول ارتباط خيلي خوبي باهاشون برقرار كرد و دائم داشتي عمو عمو و خاله خاله ميگفتي و كلي از بودن كنارشون لذت بردي و از همه بهتر اينكه دو گل پسر هم به نام پارسا و كسري داشتند كه توي اين چند روز حسابي از بودن با اونها لذت بردي و اينقدر خوب باهاشون بازي كردي كه من هم از كارها ي شما لذت ميبردم ...... حالا بعد از دوهفته اي كه از رفتنشون گذشته چند روز پيش صبح با صداي خنده هاي بلندت توي خواب از خواب بيدار شدم به قدري بلند ميخنديدي كه بابا كورش ...
7 اسفند 1392

عكسهاي آتليه عروسك...

يادته بهت گفته بودم كه اصفهان كه بوديم يه فروشگاهي كه ازش واست لباس خريده بودم يه كارت هديه آتليه عكاسي به ما داد كه بتونيم بريم با يه تخفيف مختصري عكس بگيريم من و بابا هم كه از اول قرارمون اين بوده كه هر سال روز تولدت بريم آتليه عكاسي اين بار برخلاف قرارمون از فرصت استفاده كرديم و رفتيم و چند تايي عكس ازت گرفتيم هرچند مثل دفعه پيش خيلي همكاري نكردي و عكسهاي خاصي نشده ولي همين كه واسه ما خاطره اون روز و ياد آوري ميكنه كافي...       اين عكسهات را بيشتر از بقيه دوست دارم .....       دوست دارم كوچولوي دوست داشتني من... ...
5 اسفند 1392

لولوس كجايي ؟؟؟

چند شب پيش ساعت نه و ده شب بود كه توي ترافيك داخل ماشين نشسته بوديم ...كه من ديدم شما بيرون را نگاه ميكني و ميگي لولوس كجايي ؟ اولش متوجه نشدم چي ميگي ولي بعد حدس زدم منظورت چي ....ولي صبر كردم ببينم درست متوجه شدم كه ديدم بله.....حدسم درست بوده و از تعجب داشتم شاخ درمياوردم ماجرا از اين قرار بود كه: توي اين خيابون يه مغازه كنتاكي و پيتزا فروشي هست كه آرم مغازه اش يه خروسه و شما داشتي دنبال اون مغازه ميگشتي....ولي چيزي كه باعث تعجب من شده بود اين كه توي اون موقع شب از كجا ميدونستي كه ما توي همون خيابون هستيم  و وقتي كه به مغازه رسيديم گفتي آهان ايناها لولوس.... الهي مامان فداي هوشت بشه كه اينقدر به همه چي دقت ميكني خودت بگو ...
30 بهمن 1392
1